داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی

ساخت وبلاگ
Tomorrow is too far By Chimamanda Ngozi Adichie It was the last summer you spent in Nigeria, the summer before your parents' divorce, before your mother swore you would never again set foot in Nigeria to see your father's family, especially not Grandmama. You remember the heat of that summer clearly, even now, thirteen years later, the way Grandmama's yard felt like a steamy bathroom, a yard with so many trees that the telephone wire was tangled in leaves and different branches touched one another and sometimes mangoes appeared on cashew trees and guavas on mango trees. The thick mat of decaying leaves was soggy under your bare feet. Yellow-bellied bees buzzed around you, your brother Nonso and your cousin Dozie's heads. Grandmama let only your brother Nonso climb the trees to shake a loaded branch, although you were a better climber than he was. Fruits would rain down, avocados and cashews and guavas, and you and your cousin Dozie would fill old buckets with fruit. It was the summer Grandmama taught Nonso how to pluck the coconuts. The coconut trees were hard to climb, so limb-free and tall, and Grandmama gave Nonso a long stick and showed him how to nudge the padded pods down. She didn't show you because she said girls never plucked coconuts. Grandmama cracked the coconuts against a stone, carefully so the watery milk stayed in the lower piece, a jagged cup. Everybody got a sip of the wind-cooled milk, even the children from down the street who came to play, and Grand داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 3 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 13:24

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.

داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 6 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 13:24

تسویه حسابمریم دهکردی  شعله‌های آتش چادرهای پلاستیکی را یکی‌یکی می‌بلعند. هر چه آتش بیشتر می‌شود، من گردش نسیم خنک توی سرم را بیشتر حس می‌کنم. صدای جیغ و فریاد زن‌ها و بچه‌ها، همراه دود و شعله‌ها رفته تا آسمان. کمپ شده صحرای محشر. از دور سایه‌های محوی را می‌بینم که با بقچه‌ای ، چمدانی ، کیسه‌ای می‌دوند. همه یک مقصد: دریا! باید برویم به سمت دریایی که روزی همه‌مان را تف کرده بود به ساحل . بعضی‌هامان زنده و از نفس افتاده، بعضی‌ها بی‌جان و لاشه. کی فکرش را می‌کرد این بشود عاقبت تصمیم من و بهروز؟ آمد و نشست که «راه پیدا کردم بی‌دردسر بکشیم از این مخمصه بیرون.» تابستان بود. نشست ورِ دلم و گفت: «پری خانوم! یه کیس جور کردم مامان . یه سری دری وری رو باید حفظ کنی . کلیسا هم ردیف کردم. استانبول یه کشیش ایرانی هست غسل تعمید و گواهی می‌ده. از بچه‌ی نه روزه تا زن و مرد نود ساله رو آب می‌ریزه سرشون و دو تا پشنگه این ور اون ورِ شونه و می‌شی مسیحی. از ترکیه هم دیگه منزل به منزل باید بریم. خیلیا رفتن. پای کاری؟ اگه هستی که بفروشم چارتا تیر تخته رو...» بوی سوختگی و گرد خاکستر توی هواست. آتش زبانه می‌کشد و چادرها و درخت‌ها دود می‌شوند رو به آسمان . من آرزو می‌کنم بهروز حالا جزغاله‌ی غیر قابل شناسایی شده باشد میان خاکسترهایی که صبح فردا به جا می‌مانند. - «پری! فردا شب می‌ریم انداخت. خسرو ردیف کرده. یارو گفته سه هزار یورو می‌گیره من و تو رو با هم رد می‌کنه. فقط سفارش کرده سبک بریم. آت و آشغال ورنداری با خودت. دو تا کوله که توش باید تا می‌تونیم غذای سبک فاسد نشدنی بزاریم. خدا می‌دونه کی می‌شه از اون تو بیایم بیرون .» بهروز یک نفس حرف می‌زد. از لای در چادر نگاهم به حیاط کمپ بود؛ سطل‌های فکس داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 3 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 13:24

آخرین مسئله- قسمت دوم صدایی در گوشم گفت: «واتسن عزیز من، حتی رضایت نداده‌ای که صبح بخیر بگویی.» با حیرت و ناباوری مهارناشدنی سرم را برگرداندم. روحانی سالخورده صورتش را به سوی من چرخانده بود. یک لحظه چین و چروک‌ها صاف شدند. بینی از چانه فاصله گرفت. لب پایینی سر جای خودش برگشت و دهان از زمزمه‌ی نامفهومش بازایستاد. چشمان تار، برق آتشین خود را بازیافتند و هیکل خمیده، راست شد. لحظه‌ی بعد چارچوب این هیکل فروریخت و هولمز به همان سرعتی که‌ آمده بود ناپدید شد. فریاد کشیدم: «خدای بزرگ چقدر مرا ترساندید.» آهسته توی گوشم گفت: «هنوز حداکثر احتیاط ضروری است. دلایلی در دست دارم حاکی از این که شدیداً در تعقیب ما هستند. آها و آن هم خود موریارتی.» قطار در اثناء صحبت هولمز شروع به حرکت کرده بود. به عقب نگاه کردم و دیدم مرد بلند قدی دارد به شدت از وسط جمعیت راه خودش را می‌گشاید و دستش را طوری حرکت می‌دهد که انگار می‌خواهد به قطار دستور توقف بدهد ولی دیگر دیر شده بود، چون قطار داشت سرعت می‌گرفت و یک لحظه بعد از ایستگاه خارج شده بودیم. هولمز با خنده گفت: «می‌بینی که با همه‌ی احتیاطمان فقط به فاصله‌ی یک سر مو از دستشان در رفتیم.» از جای خود برخاست و جُبَّه‌ی مشکی‌اش را بیرون آورد، کلاهش را از سر برداشت و هر دو را که اجزاء اصلی لباس مبدل او را تشکیل می‌دادند توی یک کیف دستی گذاشت. «آقا واتسن روزنامه‌امروز صبح را خوانده‌ای؟» «نه.» «پس خبر خیابان بیکر را ندیده‌ای؟» «خیابان بیکر؟»  «دیشب اتاقهای ما را آتش زده‌اند ولی خسارت زیادی وارد نشده.» «خدای بزرگ هولمز، این دیگر غیر قابل تحمل است.» «پس از آن که مأمور چماق به دستشان توقیف شد، رد مرا باید کاملا گم کرده‌باشند. در غیر این صورت نباید فکر داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 1:01

  دانلود PDF   دانلود WORD فایل صوتی۱    فایل صوتی۲   فایل صوتی۳   فایل صوتی۴ پل معلقآلیس مونرو / ترجمه‌ی ‌ مژده دقیقی قسمت اول زن، یک بار ترکش کرده‌بود. دلیل اصلی‌اش خیلی پیش‌پا افتاده‌بود: با چند خلاف‌کار جوان (خودش اسمشان را گذاشته‌بود «اراذل»)، دست‌به‌یکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده‌بودند. کیک را تازه پخته‌بود و می‌خواست بعد از جلسه‌‌ی آن روز عصر، با آن از مهمان‌ها پذیرایی کند. بی‌آن‌که توجه کسی را جلب کند –دست کم توجه نیل‏‎ و آن اراذل را– از خانه آمده‌بود بیرون و رفته‌بود نشسته‌بود توی یک ایستگاه سرپوشیده در خیابان اصلی که اتوبوس‌های شهری، روزی دو بار آن جا توقف می‌کردند. تا آن موقع، نرفته‌بود آن تو، و باید یکی دو ساعت معطل می‌شد. نشست و همه‌ی چیزهایی را که روی دیوارهای چوبی نوشته یا حک کرده‌بودند، خواند: «حروف اختصاریِ مختلف، همدیگر را تا ابد دوست داشتند؛ لاری جی.‏ حالش خراب بود؛ دانک کالتیس‏ ابنه‌ای بود، همین‌طور آقای گارنِر (ریاضی).‌زر زیادی نزن. دار و دسته‌‌ی اچ. دبلیو.‏ ‎ رئیس است، کِوین اِس.‏ ‎ کارش ساخته است؛ آماندا دبلیو.‏ ‎ خوشگل و مامانی است و کاش او را نمی‌انداختند زندان، چون دلم خیلی برایش تنگ می‌شود. وی. پی.‏ مال من است.» خانم‌های محترم باید بنشینند این‌جا و این حرف‌های رکیک تهوع‌آور را که شماها می‌نویسید، بخوانند؟ گور پدرشان.‌ جینی‏‎ همان‌طور که به این سیل پیام‌های انسانی نگاه می‌کرد  - و به خصوص روی جمله‌‌ی صمیمانه و بسیار خوش‌خطی که درباره‌‌ی آماندا دَبلیو نوشته‌بودند، تأمل می‌کرد-  از خودش پرسید: «آیا آدم‌ها وقتی این چیزها را می‌نوشتند، تنها بودند.» بعد خودش را مجسم کرد که این‌جا ی داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 1:01

پل معلقآلیس مونرو / ترجمه‌ی ‌ مژده دقیقی قسمت دوم   نیل راست ایستاد.‌ گفت: «جینی فکر می‌کند بهتر است توی ماشین بماند و همین‌جا توی سایه استراحت کند. ولی، راستش را بخواهی، من بدم نمی‌آید آب‌جویی بزنم.» لبخند سردی زد و به جینی پشت کرد. به نظرِ جینی، دل‌تنگ و عصبی می‌آمد. طوری که دیگران بشنوند گفت: «مطمئنی حالت خوب است؟ حتماً؟ از نظر تو اشکالی ندارد من چند دقیقه بروم تو؟» جینی گفت: «من حالم خوب است.» نیل یک دستش را روی شانه‌‌ی هلن گذاشت و دست دیگرش را روی شانه‌‌ی جون، و با حالتی صمیمانه همراه آن‌ها به طرف کاراوان رفت. مت با تعجب به جینی لبخند زد، و دنبالشان رفت. این‌بار که سگ‌ها را صدا زد تا دنبالش بروند، جینی توانست اسم‌هایشان را بفهمد:گوبِر، سالی و پینتو.‌ ماشین زیر یک ردیف درخت بید مجنون پارک شده‌بود. این درخت‌ها، بزرگ و قدیمی بودند، ولی برگ‌هایشان نازک بود و سایه‌‌ی لرزانی داشتند. با این حال، تنها بودن آسایش خاطر بزرگی بود.‌ امروز، مدتی قبل که داشتند توی بزرگ‌راه، از شهر محل سکونتشان می‌آمدند، جلوِ یک دکه‌‌ی کنار جاده توقف کرده و مقداری سیب پیش‌رس خریده‌بودند. جینی سیبی از کیسه‌‌ی کنار پایش درآورد و گاز کوچکی به آن زد –می‌خواست ببیند می‌تواند آن را بجود و فرو بدهد و توی معده‌اش نگه دارد.- مشکلی نداشت. سیب، سفت و ترش بود، ولی نه خیلی ترش و اگر گازهای کوچک می‌زد و خوب می‌جویدش، مشکلی پیش نمی‌آمد.‌ پیش از این هم، چند بار نیل را این طوری –یا کم و بیش این طوری– دیده‌بود. برای خاطر پسری توی مدرسه، اسمی را با لحن خودمانی و تحقیرآمیز بر زبان می‌آورد. قیافه‌‌ی احساساتی، مقداری خنده‌ی پوزش‌آمیز و در عین حال کم‌وبیش گستاخانه. ولی هرگز پای کسی در میان نبود که جینی مجبور باش داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 1:01

دانلود PDF اسکن شده دانلود PDF تبدیل ‌شده دانلود Word «مِشـــکــی»بیژن بیجاری          بوی یاس می‌آمد؛ اما هرچه دور و برش را گشت، یاسی ندید. توی پیاده‌رو، آفتاب چشم‌هایش را زد. دیشب خوابش نبرده بود. نمی‌توانست لبخندی را که گوشه‌ی لب‌هایش بود پنهان کند. آن‌جا روزها هم باید چراغ روشن می‌کردند. توی اتاق‌ها و راهرو‌ها، میان ستون‌هایی از نور، غبار پتو‌ها و خاشاک، پریشان بود. در فضای نمور و پرسایه، اگر بر چهره‌ها لبخندی بود، یخ‌زده بود. این‌جا، بهار بود و آفتاب. روی درخت‌ها، گنجشک‌ها جیک جیک می‌کردند و سایه‌‌های کوچکشان را از برگی می‌چیدند و به برگی دیگر می‌بردند. همه تو رویش می‌خندیدند و او هم دلش می‌خواست به همه سلام کند. بوی یاس می‌آمد؛ بوی یاس می‌آمد. وقتی لب جوی آب خم شد تا پاکت خالی سیگار را بردارد، دید آب جوی نقره‌ای است  - رنگ زرورق. ماشین‌ها، تر و تمیز با رنگ‌های براق، آرام و بی‌صدا از برابرش می‌گذشتند دختر بچه‌‌ها دسته دسته با هم حرف می‌زدند؛ می‌خندیدند و به مدرسه می‌رفتند زن‌ها زنبیل به‌دست از توی چرخ‌های دستی میوه و سبزی انتخاب می‌کردند و با فروشنده‌های اطراف میدان، چانه می‌زدند. انگار سال‌ها بود که مردم از یادش رفته بودند. از جوی که می‌پرید، سیگارفروشی پیر را دید که پشت بساطش نشسته بود. چقدر دلش می‌خواست صورت کوچک او را ببوسد. سربازی، ساک به دست از روبه‌رو می‌آمد. به رویش خندید. عجله داشت. می‌دانست هیچ تاکسی‌ای او را با یک کرایه نخواهد برد. بوی یاس می‌آمد. داد زد: «بیست تومن پایین!» توی تاکسی از پشت سر مسافری که جلو نشسته بود، وقتی خواست سبیل‌های تابید‌ه‌اش را میزان کند چهره‌ی خود را نشناخت. ریشش را تازه تراشیده بود. صورتش پف داشت؛ داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 18 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 14:41

 هیچکاک و آغاباجی، بهنام دیانیپی.دی.اف. اسکن شده---پی.دی.اف. اصلاح شده---فایل ورد---صوتی، قسمت اول---صوتی، قسمت دوم برای مادربزرگم و تمام مادربزرگ‌ها کـه هیچ وقت قدرشان را ندانستیم. آن پنج‌شنبه‌ی آفتابیِ پاییز، بین ساعت دو تا هفت بعدازظهر، سه حادثه‌ی غیرعادی اتفاق افتاد: سانس سه تا پنج، به همراه دوستانم می‌رویم سینما مهتاب، فیلم «روح» هیچکاک را می‌بینیم. ساعت شش و نیم، آغاباجی برای دیدن مادربزرگم به خانه‌‌ی ما می‌آید. پانزده ثانیه بعد،  موزائیک کف دستشویی زیر پایم در می‌رود و نزدیک است در چاه سنگ‌آب سقوط کنم. ظاهراْ این حوادث ساده ربطی به هم ندارند. اما در پشت این سادگی، پیچیده‌گی‌های فراوانی هست. بعدازظهر است. دو زنگ زبان داریم. سر کلاس نشسته‌ایم. فضا مملو از توطئه و تبانی است. خیال داریم علیه معلممان شورش کنیم. جالب اینجاست که شوراننده‌ی ما آقای مدیر است. می‌خواهد با این‌کار، زیرآب آقای چابک را بزند. آقای چابک معلم زبانمان است. حتما قراردادی است که می‌شود به این ترتیب عذرش را خواست. دانشجو و هیکل‌مند است. صورتی استخوانی با آرواره‌هائی برآمده دارد. همیشه دندان‌هایش را به هم می‌ساید. معلمی ‌عصبانی است اما بعضی وقت‌ها هم رفتاری بسیار خودمانی و دوستانه دارد. درست است که هجده سال داریم و کلاس دوازده هستیم، اما روزی که سر کلاس سیگار کشید برق از کله‌ی همه‌مان پرید. عجیب اینجاست که از بچه‌ها کبریت می‌خواست. می‌گویند حرف‌های «بودار» می‌زند. من که سر در نیاورده‌ام. فقط یک بار حرفی زده که زیاد هم بودار نبود. وقتی صحبت از ملکه‌ی انگلستان و شوهرش بود گفت که آخر سر دو شاه بیشتر در دنیا باقی نخواهد ماند؛ شاه انگلیس و شاه ورق پاسور. این قضیه‌ی «بو» را طهمورث یزدانی برای اولین با داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 17 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 14:41

پرونده، رضا جولاییفایل PDF فایل PDF  اصلی فایل Word یحیی‌خان در تردید آن بود که دوسیه‌ی قهوه‌ا‌ی رنگ کنار میز را وارسی کند یا نه. ساعت سه و نیم از دسته گذشته عجالتاً تا فردا مهلت بود. اما نیم ساعت به آخر وقت فرصت داشت و لامحاله نیم ساعت عاطل ماندن برای او ممکن نبود. دوسیه را پیش کشیده بند آن را گشود. نظری به دو برگ آن انداخته و آن را به کناری نهاده از پنجره به آسمان خاکستری نگاه کرد. کنّاسی به نام میر علی چند روز بود که مفقود الاثر شده، احتمال آن می‌رفت در چاه‌های فاضلاب سقوط کرده‌باشد؛ اما یکی از هم‌قطارانش دوسیه را در نظمیه مطرح کرده، معتقد بود که او به قتل رسیده. رئیس طی یادداشتی خواستار تحقیقی جزیی در این مقوله شده بود. با خود گفت: «مانعی ندارد.» اما او را مأمور به تحقیق فقره‌ی ناچیزی کرده بودند. دستی به موهای شقیقه‌اش کشید که خاکستری شده بود. پالتویش را از جارختی برداشته و به تن کرد. کلاه را بر سر گذاشته داخل به راهرو شد. به کسی اعتنایی نکرد به اتاق‌ها نیز نظری نینداخت. تنها در مقابل اتاقی ایستاده، پاشنه‌های پایش را به هم کوبید. به غیر از رئیس مرد دیگری هم در اتاق بود که لباسی آراسته به تن داشت و با دستمال، عینک قاب طلایی خود را پاک می‌کرد. یحیی‌خان چند بار سر تکان داده گفت: «بله قربان، هم اکنون آن را ملاحظه کردم ... اطاعت می‌شود ... فردا از اول وقت. مرخص فرمایید ... با اجازه‌ی سرکار عالی.» از پله‌ها که به پایین می‌رفت به خاطر آورد رئیس در مکتوب خود مرقوم کرده بود تا مختصر تحقیقی شود و حال مؤکداً از او درخواست که موضوع را به تعجیل پی‌گیری کند. رئیس در آخر سخنانش متوقع شده بود: «دوسیه باید با ادله‌ی محکمه‌پسند مختوم شود.» و سروکله‌ا‌ی تکان داده بود؛ یعنی خودتان که داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 15 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 14:41

دانلود پی‌دی‌اف دانلود وردداستان کلیسای جامع(روایت کارور از ملاقات)   سیل در اردوتس گالاگر، ترجمه‌ی اسدالله امرایی یک توضیح: تس گالاگر از سال ۱۹۸۲ تا پایان زندگی ریموند کارور با او زندگی می‌کرد، ماجرای نوشتن این داستان به نقل از مقدمه‌ی کتاب «کلیسای جامع، دو روایت» ترجمه‌ی اسدالله امرایی: تس گالاگر در سال ۱۹۷۰ به مدت یک سال در بخش تحقیق و توسعه‌ی ‌ اداره‌ی پلیس سیاتل کار می‌کرد وظیفه او راه اندازی سیستمی بود که در انگشت نگاری مورد استفاده قرار می‌گرفت. همکار او جری کاریوو، مردی نابینای مادرزاد بود. تس اثر انگشتها را روی لوحی به صورت برجسته در می آورد و جری با لمس برجستگی‌ها آنها را طبقه بندی می‌کرد. تس و جری سر این قضیه با هم دوست شدند. در سال ۱۹۸۰ جری از مریلند به تس تلفن کرد و گفت که برای دیداری نزد او می‌آید همسرش به تازگی بر اثر بیماری سرطان در گذشته بود و او می‌خواست پیش اقوام زنش بیاید که در ایست کوست زندگی می کردند. به علت نزدیکی به خانه‌ی تس گالاگر که همراه با ریموند کارور در سیراکیوز زندگی می‌کرد تصمیم گرفت سری هم به او بزند. این برخورد باعث شد که آن دو هر کدام داستانی بنویسند . *** قصه‌ی آقای گاف، روایت سرهم بندی شده‌ای که من جور کرده‌ام، با رسیدن مرد کوری به خانه‌ام آغاز می‌‌شود، اما داستان واقعی با روزی ده ساعت کار من برای نورمن راث شروع می‌‌شود؛ مردکوری که مرا استخدام کرد چون از صدای من خوشش می‌آمد. کار من شامل تایپ، پادویی، بایگانی و همراهی مرد کور در دادگاه بود. اما بیشتر کار به بلند خوانی برای او می‌‌گذشت که از روی گزارش‌های کلانتری می‌‌خواندم. ما برای بخش تحقیقات و توسعه‌ی اداره‌ی پلیس سیاتل کار می‌کردیم. آن روزها آدم‌های خبره و اهل فن مثل داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان این هفته: آب دریاها از عباس معروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2filmvadastan9 بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 0:56